سنگ صبور
رو بالا ترین پله ایستگاه مترو وایساده بود. بر خلاف حرکت دیگران. عین یه مجسمه. بدون کوچکترین حرکتی. دستاشو زده بود به کمرش. با کلی ژست. با این شکل و شمایل توجه همه رو به خودش جلب کرده بود. همه زل زده بودن بهش. یه کم عجیب بود. موهای فرفریشو داده بود جلو، یه کلاه شاپوری هم گذاشته بود روش. کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید با یقه باز. موهای وز وزی سینه ش از لای درز پیرهنش خودنمایی می کرد. یه دستمال یزدی هم دستش بود. یهو یه نفر از میون جمعیت با صدای بلند گفت: تهران 1345. همه خندیدند. راست می گفت تو همون دهه ی چهل گیر کرده بود هنوز.
نوشته شده در دوشنبه 86/3/7ساعت
3:48 عصر گفت و لطف شما ()
Design By : Night Melody |